بدون ِ عنوآن

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۳/۳۰
    7
  • ۹۳/۰۲/۰۱
    6
  • ۹۳/۰۲/۰۱
    5
  • ۹۳/۰۱/۱۹
    4
  • ۹۳/۰۱/۱۸
    3
  • ۹۳/۰۱/۱۸
    2

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

من گفتم به ثخمم یا نه ؟ 


تکراری ترین دیالوگ دوس داشتنی زندگیم .


+ تو ظرفی که دوس دارم یک عالمه گیلاس شستم و گذاشتم کنار لپتاپ و با آسایش و آسودگی خاطر میخورم . 


+ دلم خاست با نظرش مخالفت کنم , فوری یه صدایی تو ذهنم گف به ثخمم ! من دخترم و مسلما صدای ندای درونم مرده ! 

ها نمیشه ؟ میشه , داره 

مخالفت , مقاومت ! خیلی وقته کنار گذاشتم . من خودمم , من لونام . من منتظر برداشت های تو از خودم و رفتارام و کارام نیستم . و مهم نیست .


من هیچوقت بخشنده نبودم , من هیچوقت آروم نبودم , تو هیچوقت مثل من نبودی , حق داری شر بگی و من بگم بثخمم . این روال طبیعیه زندگیه .


من گفتم بخشیدم اما نه فقط فراموش کردم , بی اهمیت و کمرنگش کردم . به اندازه یکسال عذاب کشیدم درد کشیدم . همش تقصیره فرد خاصی نبود جز خودم . اما تو نقش غیرقابل انکاری تو شکنجه کردنم داشتی و من هنوز گریه هات و ناله هات و به من چه گفتنام بهت یادم نرفته

حق داری از من متنفر باشی, من حق میدم . این کاریه که اکثر آدمایی مث من در برابر آدمایی مث تو میکنن . حق حسودی و زجر همراه با بخشش یا بی توجهی


من مشت مشت گیلاس میخورم , وبلاگ مهدی موسوی میخونم و تو در برابر دلدرد ناشی از سردی و گیجیم در مورد شناختن یه عالمه موردهای جالب حتی لایق دیالوگ تکراری من نیستی . چرا ؟ سوال خوبی نیست . چون اگه خدا بیاد تضمینت کنه یا شیطون بیاد تقصیراتُ گردن بگیره بهرحال خودتُ خراب کردی پیش من . این آخرشه . هر چند ازت ممنونم باعث شدی چشمامُ باز کنم و ببینم اعتماد به این جماعت ینی دادن سنباده و سوهان به گرگ های دندان کند . تنهایی من و سوهان برای تیز کردن دندونایی که برای زخم کردنه منه اعتقادمه .


من فکر نمیکنم به اون روزا , خودت پیش میکشی . راس میگی شاید . من هم مقصر بودم . در اعتمادم به گرگ های دندان کند .


تو و اون سابق و اون سابق , منفور نه . جز خاطرات مشمئز کننده زندگی من شدین . مثل فکر کردن به عن دماغ خوردن سرمربی آلمان تو بازی با انگلیس . در همون حد , شایدم کمتر . بهرحال اون کارش جلوی دوربین های انگلیسی خیلی کاره ضایعی بود :)) 

  • لونا ..

7

دیروز در یه حالت کاملا ثخمی ـی که حوصله هیچکدوم از مهمونایی که مامانم برای عصر و شب دعوت کرده بود نداشتم روی کاناپه داشتم چرت میزدم . که یکدفعه ای تو اون حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم داره به پدرم اصرار میکنه مهمونای نهارُ کنسل کنه و اینکه این دخترتم گرفته خوابیده 
همونجور که تو خواب بیداری داشتم هرچی مهمون و مهمونداریُ فش رکیک میدم پاشدم , دوستای یزدی پدر میان مغازه و باباعم اصرار که بیاین بریم خونه ما . کی ؟ ساعت2 ظهر :/ 

میدونستین در 87% مواقعی که مامان و دخترش یا دخترا با هم تنها باشن غذا درس نمیکنن ؟ حالا نمیدونم چقد صحت داره این مطلب و این درصد ، ولی در مورد من که کاملا صدق میکنه . من نه که آدم تنبلی باشم یا بلد نباشم غذا درس کنم یا خوشم نیاد , بلکه تا ضرورتی نباشه از مدل باتری سیوینگم بیرون نمیام :)) 

پدر قرار میشه نهار و مهمونارو با هم بیاره و من در عرض نیمساعت خونه مرتب کنم و حیاط بشورم و حاضر بشم ! چرا ؟ چون کمره مادره بنده آسیب دیده , الان بای دیفالت کاره خونه با منه و اگه صدای شیر آب و تق تق ظرف شستن حتی تو چرت ظهرگاهی شنیدم باس مث مامانایی که دخترشون کنکور داره و میگه تو برو سره درست یا هر موقعیت دیگه که فرد مقابل باس استراحت مطلق داشته باشه و اصرار به کار کردن داره نزارم کاری بکنه .

چرا ؟ سوال خوبیه هر چند که به شما چه ولی میگم ؛ یک بدتر میشه حالش و اوضاع روحی و ذهنی خانواده بگا میبره , دو بگا میرم :)) بدین صورت که تا یه هفته بخاطر یه لیوان میگه همه ظرفارم که من میشورم :)) میدونین که من جون میدم اما حرف اضافی دلم نمیخاد بشنوم :دی 

خلاصه کارها رو اوکی کردیم و مهمونا با لهجه غلیظ یزدی اومدن :)) من عاشق لهجه یزدیم , عاشق شهر یزدم , من عاشقم عاشق اون بالاسری :))

من آدم شدیدا لهجه پذیریم , بدین نحو که دو روز با یزدیا باشم لهجه یزدی میگیره تلفظ هام ، دو روز بریم بابلسر , نه بیشتر یه هفته طول میکشه تا لهجه شمالیُ مازنیُ بتونم تو ذهنم راست و ریس کنم :)) خلاصه از نیم ساعت دوم من با یه ته لهجه نامعلوم به سمتِ یزدیا کشیده شدم :)) 
تا جایی که سر سفره یهو خندیدن که چه سریع شبیه ما حرف میزنی :))

باور کنید ادا اصول نیس , این قابلیت چهار زبانه1 بودن مغزه منه , سریع اللهجه م ادا هم درنمیارم :)) 


و اما یزدی های قصه و شیرینی های خوشمزشون 8>

پدر من در عنفوان جوانی برای نمایندگی تجارت پدرش تو همدان به اون شهر میره . توی یه سرای تازه تاسیس که شبا هم اونجا مونده با همسایه های مغازه مجبور میشه به دوستی و رابطه . چرا مجبور ؟ سوال خوبیه :)) همین خط اول یادتونه گفتم من کلا ترجیح میدم با سوراخ های دماغم یه قل دو قل بزنم اما هی با آدما آشنا نشم ؟ بابامم یه چیزی بوده تو همین حول و حوش ولی خب بالاخره جوونیُ و هزار جور شیطنت , اینام هی با هم دوس میشن هی با هم دوس میشن . خولاصه تو اون شهر غریب مث فک و فامیل میشن با هم , حتی بیشتر از اون .

ما حتی بعد از اینکه برگشتیم به شهرمون [ تقریبا همون موقعی که من یه نی نی یکساله یا کمتر بودم :)) ] اما مسافرت به همدان و دیدن اون دوستا جزو واجبات ما بود . تا جایی که من با یه ارادت خاصی میگم عمو عباس , عمو ممد و .. اینا رو از ته دل میگما :)) شدیدا هم با لفظ عمو گفتن به اونا حال میکنم :دی :))))

خولاصه ما یه دو سه باری طولانی طور رفتیم یزد , و اونجا کامل با همه ی اون دوستان آشنا شدیم . و چون اون موقع ها من کوچولو بودم سریع لهجه یزدی رو جذب کردم و تا مدت ها تو مدرسه فارسی صحبت کردنی لهجه یزدی ناملموسی به خودم میگرفتم .


مهمونای یزدی ِ ما آدمای پر حرف و صمیمی ـی هستن , حال میده تو آشپزخونه در حین کار به لهجه قشنگشون گوش بدی . به حرفایی از همه جا و همه کس . وقتی اسم یزد میاد حس ِ خوبی دارم , یه عالمه آدم مهربون که باباتُ از نوجوانیش میشناسن و ازش تعریف میکنن . و عروس کوچولویی مامانت یادشونه و حتی بچگی های داداشت :)) و تو در واقع برای اونا یه آدمی هستی که باهات خاطره ای نداره جز تصویر یه نی نی دختر که حتی یکسالم ندیدنش :)) :دی [ اینجا خواستم با اون یه سال مثلا بگم من اضافی نیستم تو جمع :)) :// ] 


خب حرفام ته کشید :)) 


1 : وقتی پسردایی من تو مقطع راهنمایی بوده یبار میگه ما چهار زبانه ها ! همه بهش میخندن میگن کدوم چارتا بچه ؟ میگه فارسی , ترکی , انگلیسی , عربی :-" :))))))

ولی خدایی ما چهارزبانه ها هاا هااا :)))) 


+ وقتی پای شیرینی یزدی در میان است , گور پدر هر چی رژیمه بابا 8>

+ اسم خیابانی بیچاره بد در رفته , کل گزارشگرای ایرانی یه بند تو قراردادشون دارن که باید در طول مسابقه حتما حتما کشسر بهم ببافن . واجب شرعیشونه نمیدونین که شماها ای بابا ای بابا 

+ من ازون روزی که فوتبال نگاه کردنُ شروع کردم لمپارد محور بودم , بعنوان مثال لمپارد تو بازی نبود حتی بازی فینال هم کشسر بود و نگاه نمیکردم :)) حتی در پاره ای مواقع نتیجه هم مهم نبود . دیگه تیم ملی انگلیسی که لمپارد و اشلی و جی تی تو ترکیبش نیس به دسته مبلمم نیس که :)) تیمی که کاپیتانش جرارد سوتی ابله ثخمی باشه انتظار بردم دارین ؟ میگه استیو جرارد 2 - انگلستان 1 :| شغال ِ دیگه دسته خودش نی =)))))

+ یه نظر سنجی بودم مبنی بر شخصیت من تو نت , جالبیش اینجا بود کامنت یکی از دوستان با اسمس اونروزی یکی از همکلاسی ها دانشگاهم در مورد من مو نمیزد :)) خوشالم ازینکه نت و بیرون نت هم باعث نشده بقیه دچار خطای دید بشن :))) :دی 
در کامنت ها , از آنهایی که گفتند چلسی و فرانک نهایت رضایتُ دارم . دنیا منُ به فرانک میشناسن مث زمانی که مجنونُ به لیلاش میشناسه 
  • لونا ..

هیچ خبری , هیچ خبری تا این حد اذیتم نکرده بود .

پست سایت چلسی در مورد رفتن فرآنک .


چشمامُ بستم و تمام سالهایی که انگیزه ای به اسم فرانک لمپارد تو زندگیم داشتم فک کردم .

به اندازه ی تمام سالهام گریه کردم . که اگه فرانک نبود تو زندگیم لوناییم نبود ..

از کجا معلوم دختر خوشبخت یا بدبخت تری از الان نمیشدم با یه شخصیت و هویت دیگه ؟ 

مگه نه که اساس همه ی تغییر های بزرگ زندگیم رنگ آبی داره ؟ ..

شاید ازین به بعد , بعد رفتنت منم به آرامش برسم فرانکی . دیگه کسی نباشه که نگرانش باشم , دیگه نگران بازی های چلسی نمیشم , دیگه برای دیدن یه مسابقه تمام روزُ استرس نمیگیرم , دیگه نقطه ضعفی ندارم . وقتی نباشی کی دیگه میتونه اشکمُ درآره ؟ ..

بالاتر از سیاهی هم رنگی هست ؟ 


+ برای مردی که دوس داری ریمل بزن , خط چشم بکش و به اندازه ی تمام حسرت ندیدنش گریه کن ! 

رد ِ سیآه اشک ! 

سیآه ِ سیآه ! 


+ انقدر با زندگیم روحم اخلاقیاتم گره خورده که احساس نمیکنم از دست دادم چیزیُ , فقط برای تیم محبوبم متاسفم . برای دختری که یآزده سال طرفدار تیمی بود و حالا بازیکن محبوبش دیگه داره میره ! و انگیزه ای برای طرفداری انگار نداره و غریبه شده .

  • لونا ..