بدون ِ عنوآن

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۳/۳۰
    7
  • ۹۳/۰۲/۰۱
    6
  • ۹۳/۰۲/۰۱
    5
  • ۹۳/۰۱/۱۹
    4
  • ۹۳/۰۱/۱۸
    3
  • ۹۳/۰۱/۱۸
    2

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

7.5.94

امروز سرکار تمام مدت به این فکر میکردم یا من از آدم‌های دور و برم  و چیزهایی که دوست دارن سر در نمیارم یا واقعا یه موضوع خاله‌ زنکی نیم ساعت خنده نداره . شاید هم من الان جای مناسبی نیستم . نمیدونم .

محل کارم در مورد سریالی که از تلویزیون پخش میشه بحث میکردن و من تمام مدت در حالی که لبخند میزدم ، سعی میکردم درکشون کنم . آخرش هم متوجه اهمیت این موضوع نشدم .


11.5.94

الان دقیقا هفده ساعتی میشه که نخوابیدم ، روی تخت خوابم افتادم و به دعوای دیروز فکر میکنم . ماجرا از این قرار بود که وقتی داشتم کانال های تلویزیونُ پایین و بالا میکردم متوجه شدم مامان داره دوستاشُ برای دوره همی جمع میکنه و میگه ؛ آره ساره فردا روز تعطیلشه ، قراره کیک هویج درست کنه . در حالی که تعجب کرده بودم به سمتش برگشتم و برام چشمکی زد . کیک هویج درست کردن برای مهمونی با کسایی که ازشون خوشت نمیاد اونم تو روز تعطیلی که برای خودت برنامه ریختی احمقانه ترین کار ممکن بود . بعد قطع شدن تلفن گفتم که فردا خونه نیستم و بیرون کار دارم . و با همین حرف سیل غرغر های مادرانه شروع شد . که هر چقدر کار خوبه در کنارش باید با آدم‌ها هم باید معاشرت یاد بگیرم و انقدر مث بچه ها تو خودم نباشم و از زیر بار کار‌های خونه فرار نکنم . این حرفا رو زیاد شنیده بودم . دیگه تحمل نکردم خب ! و اینم نتیجه اش .


17.5.94

امروز هفدهم ماهی هست که نوزدهم نه سال پیشش توی تصادف خواهرمُ از دست دادم . فکر میکنم همه بد‌اخلاقی هامُ به پای این سالگرد نحس میزارن و بخاطر همین زیاد سخت نمیگیرن .


19.5.94

بیرون این در مراسم سالگرد دختر نوجوان این خانواده و خواهر دوقلوی منه مثلا ! آدمایی که اومدن فکر نمیکنم کوچک ترین خاطره ای از نزدیک ترین آدم به من تو این بیست و اندی سال زندگی داشته باشن و صادقانه حتی تظاهر به ناراحتی نمیکنن . مادرم با ژست غمگینی نشسته و هر از گاهی اشکاشُ با یه دستمال تر تمیز پاک میکنه و دوستاش بهش تسلیت میگن . و من حتی میتونم که تو پچ پچ هاشون بشنوم ؛ آخعی طفلک این یکی دخترشون میگن بعد از اون اتفاق از بچگیش افسردگی گرفته , همین الانم حتما تو اتاقش یه بند گریه میکنه .


19.5.94

تو محوطه ی جلوی خونمون با خواهرم بازی میکردیم ، عروسکشُ برداشتم و به سمت خیابون دوئیدم ، اونم دنبالم افتاد . هر دو تامون میخندیدم و برای همدیگه کُری میخوندیم . یه جا وایستادم تا نفسمُ تازه کنم که بهم رسید . یهو با هم متوجه صدای ماشینی شدیم که با سرعت بهم نزدیک میشد . 

تو کسری از ثانیه ستاره به سمتم دوئید و منُ محکم به عقب هل داد و بجای من ماشین به اون خورد و از روش رد شد . 


19.5.94

امین ، برادر کوچولوی 5 ساله‌ام با کت و شلواری که پوشیده از هر روز دیگه تو عمرش بامزه تر و دوست داشتنی تر دیده میشه . کنارم نشست و گفت دیگه حوصله ی مهمونامون رو نداره و با اینکه مامان بهش گفته پیش من نیاد یواشکی پیشم اومده . بغلش کردم و موهای مرتب ژل کشیدشُ بهم ریختم . این یه وجب بچه بیشتر از هر آدم بزرگی حس همیشگی منُ به زندگی میتونه بفهمه .



22.5.94

منتظر بارگذاری ویدئویی از سایت آپارات بودم , تبلیغاتی با این مضمون نظرم رو جلب کرد که " من امروز ، ده سال قبل " کنجکاوم کرد و پیگیرش شدم و تو اون سایت چشمم به یه خبر عجیب و غریب افتاد . نوشته بود دانشمندا موفق شدن ماشین زمانی بسازن که میتونه ما رو حداقل به ده سال پیش برگردونه و تو یه مهلت محدود اقدام به ثبت نام علاقمندان با شرایط خاصی میکنن . شرایط ثبت نامُ خوندم . به طرز احمقانه و غیر قابل باوری من بیشتر اون شرایطُ داشتم . شاید این همون معجزه ای که خیلی وقته منتظرش هستم !


22.5.94

تو بند های آخر شرط هاش نوشته بود که شاید این سفر بدون بازگشت باشه یا با شکست مواجه بشه و فرد متقاضی باید مسئولیت همه احتمالات رو گردن بگیره . من از زندگی الانم جز پدر و مادر و برادر 5 ساله‌ام کسی یا چیزی یادم نیست . حتی تموم شدن این کابوس چند ساله که اسمش زندگی ِ هم برام ترسناک نیست .


22.5.94

حالا کی میاد خانوادمُ راضی کنه ! 

  • لونا ..